نوشته شده توسط مهدی افشارزاده در
یک شنبه 5 ارديبهشت 1395
و ساعت 9:5
جذاب ترین ها، آنهایی نیستند كه در ملاقات اول اجازه می دهند لمس شان كنی ، یا آنهایی كه اصلاً اجازه نمی دهند. بلكه آنهایی هستند كه می دانند چه میزان از امید و نا امیدی را بر بیانگیزند ..
نوشته شده توسط مهدی افشارزاده در
یک شنبه 5 ارديبهشت 1395
و ساعت 9:3
درویشی بود که در کوچه و محله راه میرفت و میخواند: "هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی" اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در میآورم. که هر روز مزاحم آسایش ما میشود. زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت: من به این درویش ثابت میکنم که هرچه کنی به خود نمیکنی. کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت: من بازی کرده وخسته و گرسنهام کمی نان به من بده. درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم !پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد. زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور که توی سرش میزد و شیون میکرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم . آنچه را که امروز به اختیار میکاریم فردا به اجبار درو میکنیم ... پس در حد اختیار ، در نحوه ی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم.........
نوشته شده توسط مهدی افشارزاده در
یک شنبه 5 ارديبهشت 1395
و ساعت 9:1
با منقار بزرگش به آسمان اشاره کرد و با طمطراق می گفت:
رفقا آن بالا، آن بالا درست پشت آن ابر سیاه سرزمین شیر و عسل است. همان سرزمینی که ما حیوانات بدبخت در آن برای همیشه از رنج کار آسوده می شویم.
حتی مدعی بود که در یکی از پروازهای دور و درازش آنجا را دیده است، مزارع جاودانی شبدر و پرچینهایی که روی آن ها قند و کلوچه می روییده دیده است.
خیلی از حیوانات گفته های او را باور می کردند، و منطقشان این بود که زندگی اکنون پر مشقت است، انصاف در این است که دنیای بهتری در جای دیگر وجود داشته باشد.
نوشته شده توسط مهدی افشارزاده در
یک شنبه 5 ارديبهشت 1395
و ساعت 8:59
و در آن حال که آنجا نشسته بودم و بر دنیای ناشناس کهن اندیشه میکردم، بهفکر اعجاب گتسبی در لحظهای افتادم که برای اولین بار چراغ سبز انتهای لنگرگاه دیزی را یافته بود. از راه دور و درازی به چمن آبی رنگش آمده بود و رؤیایش لابد آنقدر به نظرش نزدیک آمده بود که دست نیافتن بر آن تقریبا برایش محال مینمود. اما نمیدانست که رؤیای او همان وقت دیگر پشت سرش، جایی در سیاهی عظیم پشت شهر، آنجا که کشتزارهای تاریک جمهوری زیر آسمان شب دامن گستردهاند، عقب مانده است. گتسبی به چراغ سبز ایمان داشت، به آینده لذتناکی که سال به سال از جلوی ماعقبتر میرود. اگر این بار از چنگ ما گریخت، چه باک، فردا تندتر خواهیم دوید و دستهایمان را درازتر خواهیم کرد و سرانجام یک بامداد خوش … و بدینسان در قایق نشسته پارو برخلاف جریان آب میکوبیم و بیامان به طرفگذشته روان میشویم.
نوشته شده توسط مهدی افشارزاده در
یک شنبه 5 ارديبهشت 1395
و ساعت 8:58
یه وقتایی ؛ یه حرفایی...، چنان آتیشت میزنه... ، که دوست داری فریاد بزنی ... ولی نمیتونی ! دوست داری اشک بریزی، ولی نمیتونی ! حتی دیگه نفس کشیدنم برات سخت میشه! تمام وجودت میشه بغضی که نمیترکه، به این میگن : "درد بی درمون"
نوشته شده توسط مهدی افشارزاده در
یک شنبه 5 ارديبهشت 1395
و ساعت 8:47
اولین باری که دلت برایِ یکی میلرزه با آغوش باز ازش استقبال میکنی ! چون انقدر حسش خوبه که چشماتو رو همه چی میبنده ... به این فکر نمیکنی که تهش چی قراره بشه ، تو همـون لحظه عاشقی میکنی . وقتی به هر دلیلی از دستش میدی تا مدتها درِ قلبتو محکم میبندی که دیگه هیچکس پا توش نذاره .. برای بار دوم اگر کسی پیدا شه که دلتو بلرزونه ، که نسبت بهش یه حسِ مثبت داشته باشی ، که فقط خودشو ببینی و با نفر قبلی مقایسش نکنی ، میترسی ! خیلی میترسی ... چون تجربه ی تلخ داری .. میترسی دوباره به اون حالِ قبلت برگردی ... بار دوم عاشق شدن سخته .. اما وقتی دل بدی دیگه مثل بار اول فقط دل نمیـکـَنی ، جون میکنی ! چون بار دوم هم با قلبت عاشق میشی هم با مغزت ...
نوشته شده توسط مهدی افشارزاده در
یک شنبه 5 ارديبهشت 1395
و ساعت 8:47
آدم میتواند در هر زنی چیزی فوقالعاده جالب پیدا کند. لعنت به من، اگر به آنچه هر زنی دارد و دیگر زنها ندارند پی نبرم. فقط باید آدم بداند چه طوری آن را پیدا کند، رازش در همین است! این یک استعدادِ ذاتی است! برای من هیچوقت زنِ زشت وجود نداشته!.فقط همین موضوع زن بودن خودش نیمی از همه چیز است.ولی چگونه میتوانید به آن پی ببرید؟ حتی در پیردخترها هم آدم گاهی چیزهایی مییابد که انگشت به دهان میماند! مخصوصا از این بابت که مردهای احمق متوجه آنها نشده و گذاشتهاند دخترهای بیچاره پیر شوند.
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان تریبون تنهایی من و آدرس mahdiiyar.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.